در بیابان ها و صحرایی که نامش کربلاست
اهل بیت آل عصمت بعد حج ناتمام
عازم صحرا بیابان های بی باران شدند
قصد داشتند تا که آنها حامل قرآن شوند
تا نگهبانان دین و رهبر مردم شوند
در میان راه یکی از یاران به ذکری پرداخت
گفت که من بر این بیایان آشنایی دارم
سرزمینی ست که نخلی در میانش زنده نیست
لیک از دور شاخه ی نخلی نمایان است ببین
چون که یاران با دو چشم تیز نظارت کردند آن دور را
یافتند که آنها شاخه های نخل نیست
لیک پرچم است و نیزه است وشمشیر
چون که فهمیدند همین جا کربلا ست
سرزمین دردو رنج و پر بلاست
به فرمان حسین بن علی
شاه دین سلطان دین فخر زمین
خیمه ها را همه بر پا کردند
آنچنان نزدیک هم جا کردند
که عبور از بینشان ممکن نبود
میخ هر یک در میان خیمه ی دیگر ببود
خیمه ها را چون هلالی کردند
پشتشان حفر کردند خندق
تا که صبح با خار های صحرا
آتشی سازند به پشت خیمه ها
تا که دشمن از عقب خیمه ها
حمله های خویش آغاز نکند
تا که شب شد یاران پیمان یاری بستند
تا که پاین نفس هاشان حسین یاری کنند
سرور و آقا به یارانش بگفت
عصر فردا ما همه کشته به زیر سم اسبیم
در میان یاوران قاسم میان فکر فرو رفت
با خودش گفت نکند من به شهادت نرسم
غصه سر تا پای قاسم را گرفت
نزد مولا رفت و گفت یا عماه
عصر فردا جزء کشته شدگان خواهم بود؟
گفت مولایش جوابش با سؤال
که چگونه باشد مردن نزد تو
من ندانم که چه شد گفت :
احلی من العسل
صبح فردا بعد از علی اکبر حسین
اذن میدان خواست از مولایش حسین
چون عمو اذن میدان را نداد
دست و پای عمویش بوسید
نا گهان یاد پدر کرد در میان گریه اش
که به او نامه ای داده بود
گفته بودش قاسمم هر گاه که بسیار غمگین شدی
نامه ام را باز کن
نامه را باز کرد و بس خوشحال شد
نامه را نزد عمو برد و به میدان رهسپار شد
چون که اذن مجتبی بود به میدان نبرد
داد عمو اذن و اجازه قاسمش سوی نبرد
گفته اند چون که کودک بود و کوچک
چون نبود بر او کلاه خود
بسته بود عمامه ای
جای چکمه کفش معمولی به پایش بسته بود
باز می گویند که کفش پای چپش هم باز بود
و هنوز دانه ی اشکش به روی گونه اش لغزان بود
و همانند پاره ای از ماه بود
در سپاه دشمن همه ساکت شدند
در تحیر از شجاعت کودکی عاجز شدند
ترس در صداهاشان چنان آشکار بود
آن زمانی که می گفتند کودک مال کیست
ناگهان فریادش بلند گشت و بگفت:
انا قاسم انا ابن الحسن
رفت تا که علم سپاه کفر ویران کند
شد فراری دشمنش از ترس خشم و هیبتش
ناگهان نقش زمین گشت قاسم از اسبش فتاد
ناگهان فریاد یا عماه قاسم شد طنین انداز گوش شاه دین
با چنان سرعت به نزد قاسمش رفت
که تمام دشمنان گشتند فراری
آن کسی که قصد جان قاسم کرده بود
زیر دست و پای اسبان پایمال شد
در میان گدو غبار چشم چشم را نمی دید
چون که گردو غبار ها فرو نشست
دیدند که حسین سر قاسم به دامن گرفته است
فرمود به قاسم شه دین
ای پسر برادرم
برای من نا گوار است که گویی عماه نتوانم به فریادت رسم
بنوش قاسم که با شد از عسل شیرین
ای شیر یل مجتبی یابن الحسن
بر گرفته از کتاب حماسه حسینی
نوشته شهید مطهری
توسط: محب الحسین| دوشنبه 89/8/3 | 7:52 عصر |
+ | موضوع:
| نظر